loading...
aloneboy
balochok بازدید : 2 شنبه 21 تیر 1393 نظرات (1)

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم

 
قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

*

وقتیکه 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از

این که منو از دست بدی وحشت داشتی

*
 
وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

*

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه

راستی راستی دوستم داری

.بعد از کارت زود بیا خونه

*
وقتی40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان

وقت اینه که بری

تو درسهابه بچه مون کمک کنی

*

وقتیکه 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارمتو همونجور که

 
بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی

*

وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند

 
زدی...

*

وقتیکه 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی

صندلی راحتیموننشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50

سال پیش برای من نوشته بودیرو می خوندم و دستامون تو دست هم
 
بود


*
وقتیکه 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری



به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

چون زمانی که از دستش بدی

مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

balochok بازدید : 1 شنبه 21 تیر 1393 نظرات (0)

 

اولش زیر بار نرفتم

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم

 جواب یکیو دادم

 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر

تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام

چرا نمیخوای بفهمی؟/

گفتم خب که چی؟

گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..

گفتم فعلا زوده برای این حرفا

گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم

در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟

ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم

کم کم سعی کردم بهش دل ببندم

هر روز بیشتر دلبسته میشدم

کم کم ازش خوشم میومد...

 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم

فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم

یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم

بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن

اما من هنوز با اون در ارتباط بودم

اون رفت داشنگاه اصفهان

ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم

همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون

هرکی باهاش حرف میزد

میگفت من عاشق نرجسمو میخوامش

همه میگفتن شما دوتا مال همین

ما هم باورمون شده بود مال همیم

اما از وقتی رفته بود دانشگاه به کل رفتارش عوض شده بود

این علی دیگه اون نبود

 گفتم ابجی علی چی میگه اخه ابجیم و علی رابطشون خیلی خوب بود

گفت چی شده؟

گفتم میگه میخواد ازم جدا شه ابجیمم همراه من زار زار گریه میکرد میگفت ابجی گریه نکن خدا بزرگه ایشالله درست میشه اون بر میگرده

بعد اون ابجیم زنگ زد کلی با علی حرف زد اما اون راضی نشد

که نشد ...ازش دلیل خواستم گفت بابام مریضه و دکترا گفتن تا یه سال دیگه بیشتر زنده  نیست و پدرو مادر تو هم نمیذارن تو فعلا نامزد کنی و پدرم گفته باید دامادی پسرمو ببینم... گفتم علی مثل یه دادا

 گفتم علی مثل یه داداش کنارم باش بخدا بسه برام ترکم نکن... اما.....من همیشه با مامانش حرف میزدم .. گفتم به مامانت بگو باهاش بحرفه؟ اما علی قبول نکرد که نکرد... من داغون شده بودم....

علی میگفت نرجس دوست دارم اما کاری ازم ساخته نیست حتی میگفت من نمیخوام اون دخترو و...

باورم نمیشد

چطوری میتونستم به دوستام اقوام بگم علی رفته..

اصلا اگه میگفتمم باورشون نمیشد...دیگه کاری از من بر نمیومد تنها ارزوم

خوشبختی علی بود

به هر بدبختی بود شماره دخترعموی علی که قرار بود باهاش نامزد کنه رو گرفتم

سلام شما جواهر دخترعموی علی هستی؟

بله شما؟

منم نرجسم...

تا اینو گفتم شروع کرد به التماس که علی رو از من نگیر و...

من حرفشو قطع کردمو گفتم عزیزم زنگ نزدم اونو ازت بگیرم... زنگ زدم اونو مال تو کنم برای همیشه..

تمام چیزایی که میدونستم علی دوست داره.. کارایی که علی خوشش میاد حرفایی که خوشش میاد خوصیات علی روبهش گفتم

و در اخر گفتم با اینا میتونی اونو عاشق خودت کنی...

 با دست خودم داشتم عشقمو پر پر میکردم تا دیروز برای رسیدن بهش تلاش میکردمو الان خودم داشتم اونو از خودم میگرفتم

بعدشم قطع کردمو کلی گریه کردم

... خاطرات داشت دیوونم میکرد فقط گریه میکردم نابود شده بودم...

روزوشب نداشتم ...انگار دنیا واسم جهنم بود...

بعد یه مدت علی زنگ زد گفت...

گفت نرجس تو منو نبخشیدی درسته؟

گفتم بخشیدم علی همون روز که رفتی بخشیدمت چطور مگه؟

گفت نه زندگی من از اون روز نابود شده

گفتم ولی من سر نمازم برات دعای خیر کردم فقط...

نرجس میشه برگردی ؟

گفتم نه تو الان مال یکی دیگه هستی

اون نامزدی دروغ بود اون دوست دخترم بود که شمارشو کیوان بهت داد..

گفتم چیه ترکت کرده اومدی سراغ من؟

گفت اره ولی خدایی کسی مثل تو نمیشه؟

گفتم نه علی به سختی تونستم با خودم راه بیام دوباره نه..

اونم چند مدت زنگ میزدو بعدش رفت

بعد یه مدت زنگ زده بود گوشی ابجیم و گفته بود به نرجس بگو که یه دونه ی دوست دخترمو به هزار تای تو نمیدم...

بازم دلم شکست

اما بعد یه مدت زنگ زدو گفت نرجس میخوامت دیگه توجهی نکردمو خطمو خاموش کردم

البته هنوزم گاهی دلم تنگ میشه گریه میکنم...

توی خاطرات میسوزم

اما دیگه خیلی صبور شدم...

الان سال سوم دبیرستانم اماهنوز دارم میسوزم توی اون خاطرات با اینکه یک سال گذشته ...

از اون روز شعرای من همش بوی خیانتو جدایی میده...

  اگه عشقش مال من نیست قلب اون با یکی دیگست                          

         ولی خب بسه واسه من اگه لبهاش پره خندست

 

(این داستان کاملا واقعی بود)

balochok بازدید : 3 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)



...داستان عاشقی تلخ لنا

؟سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها کی میدونه عشق چیه
 هیچکس جوابی نداد همه کلاس یکباره ساکت شد همه به همدیگه نگاه می کردند
 ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود
 لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید، بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن

؟معلم اونو
دید و گفت: لنا جان تو جواب بده دخترم،عشق چیه
؟لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق
.... دوباره یه نیشخند زد وگفت: عشق
؟ببینم خانم معلم شما با به حال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه
معلم مکس کرد و جواب داد:خوب نه ولی الان دارم از تو می پرسم
 لنا گفت بچه ها بذارید یه داستانی را از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید
 من شخصی رو دوست داشتم و دارم، از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای را تو دلم راه ندم
 برای یه دختر بچه خیلی سخته که به چنین عهدی عمل کنه
 گریه های شبانه و دور از چشم بقیه بطوری که بالشم خیس میشد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هرکسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری ...؛
 من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل از اینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده
چه روزای قشنگی بود smsبازی های شبانه صحبت های یواشکی،
 ما باهم خیلی خوب بودیم عاشق همدیگه بودیم از ته قلب همدیگه رو دوست داشتیم و هر کاری برای هم می کردیم
من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دستمو گرفت خیلی گرم بودن،
 عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم بشی،عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو به خاطرش از دست بدی
عشق یعنی از هرچیز و هرکسی بخاطرش بگذری
اون زمان خانواده های ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع را گفت
پدرم از این موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود
 پدرم میخواست عشقه منو بزنه ولی من طاقت نداشتم،نمی تونستم ببینم پدرم عشقه منو میزنه
 رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن، خواهش می کنم بذاره بره
بعد بهش اشاره کردم که برو، اون گفت نه لنا من نمی تونم بذارم که به جای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اون طرف تر پرتاب کردم و گفتم به خاطر من برو
و اون رفت و پدرم منو به رگبار کتک بست
عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطرش تحمل کنی
 بعد از این موضوع عشق من رفت اما بهم قول داده بودیم که کسی را توی زندگیمون راه ندیم
اون رفت و از اون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت
 اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوستت داشتم و دارم،من تا آخرین ثانیه عمرم به عهدم وفا میکنم
منتظرت می مونم، شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم میرسن
پس من زودتر میرم و اونجا منتظرت می مونم
 خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش
 دوستدار تو(ب.ش)
لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کرد و گفت:خانم معلم گمان کنم جوابم واضع بود
 معلم هم که شدت گریه میکرد گفت: آره دخترم میتونی بشینی
 لنا به بچه ها نگاه میکرد همه داشتن گریه می کردن
 ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت:پدر و مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان
؟لنا بلند شد و گفت:چه کسی
 ناظم جواب داد:نمی دونم یه پسر جوان
 دستهای لنا شروع کرد به لرزیدن،پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت
ناگهان روی زمین افتاد و دیگه هم بلند نشد
 آره لنای قصه ی ما رفته بود،رفته بود پیش عشقش و من مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن


 لنا همیشه این شعر را تکرار میکرد:(خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد، خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان توباشد


نظر یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

LOvE

balochok بازدید : 2 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)


زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت در دل شب می راندند
 آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند
 زن جوان:"یواشتر برو من می ترسم"
 مرد جوان نه، اینجوری خیلی بهتره
زن جوان:"خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
"مرد جوان: خوب،اما اول باید بگی دوستم داری !"
 زن جوان : دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟ "
 مرد جوان:"مرا محکم بگیر "
زن جوان: خوب حالا میشه یواشتر؟ "
 مرد جوان:" باشه، به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری ، آخه نمیتونم راحت برونم ،اذیتم میکنه "
 روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید
 در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد ، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون اینکه زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
!و این است عشق واقعی




نظر یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

balochok بازدید : 7 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)

داستان گریه آور و احساسی مادر

مادر من فقط یه چشم داشت
...من از اون متنفر بودم
 اون همیشه مایه خجالت من بود
 اون برای امرار معاش خانوداه برای معلم ها بچه های مدرسه غذا می پخت
 یک روز اومده بود دم در مدرسه به من سلام کنه و منو باخود به خونه ببره
 خیلی خجالت کشیدم
؟آخه اون چطور تونست این کارو با من بکنه
 به روی خودم نیاوردم،فقط با تنفر بهش یه نگ
اه کردم و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو...مامان تو فقط یک چشم داره
فقط دلم میخواست یه جوری خودم رو گم و گور کنم، کاش زمین دهن وامیکرد و منو... کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
؟ روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمیری
... او هیچ جوابی نداد
حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم، چون خیلی عصبانی بودم
 احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
 سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم ، اونجا ازدواج کردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
 از زندگی، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همچنین نوه هاشو
 وقتی ایستاده بود دم در بچه ها خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش را دعوت کرده که بیاد اینجا، اونم بی خبر
سرش داد زدم" :چطور جرأت کردی بیای خونه من و بچه ها رو بترسونی؟
! گم شو از اینجا
همین حالا
 اون به آرامی جواب داد:"اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم" و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد
یک روز یه دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور برای شرکت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان در مدرسه، ولی من به همسرم دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم
بعد از مراسم، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون، البته فقط از روی کنجکاوی
همسایه گفتن که اون مرده
 ولی من حتی هک قطره اشک هم نریختم
اونا یه نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود به من بدن

ای عزیزترین پسر من، من همیشه به فکر تو بوده ام، منو ببخش به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه هاتو ترسوندم
 خیلی خوشحال شدم وقتی شندیم میای اینجا، ولی من ممکنه نتونم از جام بلند بشم که بیام تو را ببینم
 وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم متأسفم
 آخه میدونی... وقتی تو خیلی کوچک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی
به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
 بنابراین چشم خودم را دادم به تو
 برای من افتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه


....با همه عشق و علاقه من به تو



نظر یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

balochok بازدید : 9 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)



داستان اشتباه تلخ


با اینکه رشته اش ادبیات بود، هر روز سری به دانشکده تاریخ میزد
 همه دوستانش متوجه این رفتار او شده بودند
اگر یک روز او را نمیدید، زلزله ای در افکارش رخ میداد
اما امروز با روزهای دیگر متفاوت بود
می خواست حرف بزند
می خواست بگوید که چقدر دوستش دارد
 تصمیم داشت دیگه برای همیشه خود را از این آشفتگی نجات دهد
 شاخه گلی خرید و مثل همیشه در انتظار نشست
 تمام وجودش رو استرس فراگرفته بود
 مدام جملاتی را که می خواست بگوید در ذهنش مرور میکرد
 ؟چه می خواست بگوید
؟آن همه شوق را در قالب چه کلماتی می خواست بیان کند

در همین حال و فکر بود که ناگهان تمام وجودش لرزید
 چه لرزش شیرینی بود
 بله خودش بود که داشت می آمد
دیگر هیچ کس و هیچ چیزی رو جز او نمیدید
آماده شد که تمام راز دلش رو بیرون بریزد
یکدفعه چیزی دید که نمی توانست باور کند
 یعنی نمی خواست باور کند
 کنار او، کنار عشقش، شانه به شانه اش یک مرد بود
نه باور کردنی نبود
چرا؟
؟ چرا زودتر حرف دلش رو نزده بود
 در عرض چند ثانیه گل درون دستش خشک شد
 دختر و پسر گرم صحبت و خنده از کنارش رد شدند بی آنکه بدانند چه به روزش آورده اند
نفهمید کی و چگونه از دانشگاه خارج شده است
وقتی به خودش آمد روی پل هوایی بود و داشت به شاخه گل نگاه میکرد
شاخه گل را انداخت و رفت
تصمیم گرفت فراموشش کند
 تصمیم سختی بود
.... شاید اگر کمی تنها کمی به شباهت این خواهر و برادر دقت میکرد هرگز چنین تصمیم سختی نمی گرفت



 نظر یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

balochok بازدید : 2 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)


داستان گریه آور مرد کارتن خواب

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار،یک جایی شبیه دل خودش،
 کارتن رو انداخت روی زمین،دراز کشید، کفشهایش رو گذاشت زیر سرش،کیسه رو کشید روی تنش، دستهایش رو مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود،فکرش رو برد آن دورها،کبریت های خاطراتش رو یکی یکی آتش زد در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان،
خنده ها رو میدید و صورت ها رو، صورتها مات بود و خنده ها پررنگ،هوا سرد بود، دستهایش سردتر،مچاله تر شد باید زودتر خوابش میبرد، صدای گام هایی آمدو... رفت.
مرد با خودش فکر کرد،خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش،اگر کسی میفهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ،شاید مسخره اش میکردند،
مرد غرور داشت هنوز،و عشق هم داشت ،معشوقه هم داشت،فاطمه، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ، گفته بود برمی گردم با هم عروسی می کنیم فاطی،دست پرمیام... .
فاطمه بازهم خندیده بود، آمد شهر، سه ماه کارگری کرد،برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد،
خواستگار شهری، خواستگار پولدار،تصویر فاطمه اومد توی ذهنش،فاطمه دیگه نمی خندید،
 آگهی روی دیوار رو که دید تصمیمش رو گرفت،رفت بیمارستان،کلیه اش رو داد پولش رو گرفت،مثل فروختن یه دونه سیب بود،حساب کرد،پولش بد نبود،
 بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی،پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد،یک گردنبند بدلی هم خرید،پولش به اصلش نمی رسید،پولها رو گذاشت توی بقچه،شب تا صبح خوابش نبرد،
صبح توی اتوبوس بود کنارش یک مرد جوان نشست،-داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود،جوان اخم کرد،نیمه های راه خوابش برد، خواب میدید فاطمه می خندد،خودش می خندد،
توی یک خانه،اتاقه گرم چشم باز کرد،کسی کنارش نبود،بقچه پولش هم نبود،سرش گیج رفت،
پاشد:-پولام...پولاااام
،صدای مبهم و دلسوزی می آمد،-بیچاره،-پولات چقد بود؟ -حواست کجاست عمو ؟
 پیاده شد، اشکش نمیومد،بغضش خفه اش می کرد،نشست کنار جاده،از ته دل فریاد کشید،جای بخیه های روی کمرش سوخت،
برگشت شهر،یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه،بیهوده و بی سرانجام، کمرش شکست،دل برید،
با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود،
-پاشو داداش..پاشو اینجا جای که جای خواب نیس... چشماشو باز کرد، صبح شده بود،
تنش خشک شده بود،خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد،در بانک باز شد،حال پاشدن نداشت،آدم ها می آمدند و می رفتند،
-داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود،برگشت،خودش بود ،جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود،چشم ها قلاب شد به هم،
فرصت فکر کردن نداشت،با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد،آی دزد،آییییی دزد،
پولامو بده،نامرد خدانشناس...ای مردم... جوان شناختش،ولم کن مرتیکه گدا،کدوم پولا ،ولم کن آشغال...
پهلوی چپش داغ شد،سوخت، درست جای بخیه ها، دوباره سوخت، و دوباره... . افتاد روی زمین،جوان دزد فرار کرد. -آییییییی.
 مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش رو دراز کرد به سمت جوان که دور و دورتر میشد، -بگیریتش،... پو...ل...ام. صدایش ضعیف بود ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد،- چاقو خورده... . -برین کنار... دس بهش نزنین... -گداس؟
-چه خونی ازش میره... . دستش رو گذاشت جای خالیه کلیه اش، دستش داغ شد،چاقوی خونی افتاده بود روی زمین، سرش گیج رفت،
چشمهایش رو بست ... و بست.
 نه تصویر فاطمه رو دید نه صدای آدام ها رو شنید، همه جا تاریک بود... تاریک.
 همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه:
یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد.
 همین، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد، نه کسی فهمید مرد که بود، نه کسی فهمید فاطمه چه شد،
 مثل خط خطی روی کاغذ سیاه میماند زندگی، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست،
 انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش رو بفروشد به یک آدم دیگر، شاید فاطمه هم مرده باشد،
 شاید آن دنیا یک خانه یک اتاق گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند، کسی چه میداند؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند؟ زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود،
 قصه آدم ها،مثل لالایی نیست. قصه آدم ها ،قصیده غصه هاست.

 نظر یادتون نره

دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

balochok بازدید : 2 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)

so heil mahmodi





داستان تلخ و خواندنی قرار

حتما بخوانید

 

نشسته بودم رو نیمکت پارک،

کلاغ ها رو میشمردم تا بیاید. سنگ می انداختم بهشان

می پریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره برمی گشتند، جلوم رژه می رفتند

ساعت از وقت قرار گذشت،نیامد

نگران، کلافه، عصبی شدم.شاخه گلی که دستم بود سر خم کرده داشت می پژمرد

طاقتم طاق شد

از جام بلند شدم ناراحتیم رو خالی کردم سر کلاغ ها

گل ها را هم انداختم زمین، پاسارش کردم. گند زدم بهش، گل برگهاش کنده، پخش،لهیده شد

بعد، یقه ی پالتوم را دادم بالا، دست هام را کردم تو جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم

نرسیده به در پارک،صداش از پشت سر آمد صدای تند قدم هایش و صدای نفس نفس هایش هم

برنگشتم به روش، حتی برای دعوا،مرافعه، قهر

از در خارج شدم خیابان رو به دو گذشتم هنوز داشت پشتم می آمد

صدای پاشنه ی چکمه هاش را میشنیدم می دوید صدام میکرد

آن طرف خیابان،ایستادم جلو ماشین هنوز پشتم بهش بود

کلید انداختم در را باز کنم،بنشینم، بروم برای همیشه

باز کرده نکرده،صدای بووق_ترمزی شدید و فریاد-ناله ای کوتاه ریخت تو گوشهام- تو جانم

تندی برگشتم،دیدمش،پخش خیابان شده بود

به روو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و راننده اش داشت توو سرخودش میزد

سرش خورده بود روآسفالت، پکیده بود و خون، راه کشیده بود می رفت سمت جوی کنار خیابان

ترس خورده- هول دویدم طرفش بالا سرش ایستادم مبهوت، گیج، منگ، هاج و واج نگاش کردم

توو دست چپش بسته ی کوچکی بود کادو پیچ محکم چسپیده بودش

نگام رفت ماند روو آستین مانتوش که بالا شده، ساعتش پیدا بود، چهار و پنج دقیقه ،نگام برگشت ساعت خودم را سکیدچهار و چهل و پنج دقیقه!

گیج- درب و داغان نگا ساعت راننده ی بخت برگشته کردم

عدل چهار و پنج دقیقه بود!!

 


نظر
یادتون نره
دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

balochok بازدید : 15 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)




داستان گریه آور شب عروسی
حتما بخونید

شب عروسیه،آخره شبه،خیلی سرو صدا هست
 میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده
داماد سراسیمه پشت در راه میره، داره از نگرانی و ناراحتی دیوانه میشه
 مامان بابای دختره پشت در داد میزنند مریم، دخترم،در را باز کن مریم جان سالمی  ؟؟
آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو میشکنه میرند تو 
مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده
 لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده،ولی رو لباش لبخنده !
همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه میکنند
 کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده
بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمیکنه،با دستانی لرزان کاغذ رو برمیداره، بازش میکنه و میخونه: سلام عزیزم
دارم برات نامه مینویسم،آخرین نامه زندگیمو
آخه اینجا آخر خط زندگیمه
؟! کاش منو تو لباس عروسی میدیدی مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود 
 علی جان دارم میرم که بدونی با آخرش رو حرفام ایستادم
میبینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم
 دیدی بهت گفتم بازهم حرف میزنیم ولی کاش منم حرفای تورا می شنیدم دارم میرم چون قسم خوردم، تو هم خوردی یادته  ؟! 
گفتم یا تو یا مرگ، توهم گفتی، یادته  ؟!
  علی تو اینجا نیستی من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای ؟
کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ میکنه کاش بودی و میدیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند
 علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره میلرزه ،همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره
 روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته ؟!
روزی که دلامون لرزید،یادته؟!روزای خوب عاشقیمون، یادته ؟!
نقشه های آیندمون، یادته ؟!
علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند
 یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش
 یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری
یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه میکنی چشمات قشنگتر میشه !
میگفتی که من بخندم
 علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم
 هنوز یادمه که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو،تو قلب منه نه تو چشمام
روزی که بابام مارا از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات
دارم به قولم عمل می کنم هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ
پامو از این اتاق بذارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تورا ندارم  نمی تونم ببینم به جای دستای گرم تو،دستای یخ زده ی غریبه ای تو دستام باشه
همینجا تمومش میکنم  واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام
وای علی کاش بودی میدیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان !
....عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم دلم برات خیلی تنگ شده میخوام ببینمت دستم میلرزه طرح چشمات پیش رومه دستمو بگیر منم باهات میام... .
پدر مریم نامه تو دستشه، کمرش شکست،بالای سر جنازه دختر قشنگش ایستاده و گریه میکنه
 سرشو برگردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده ،که توی چهار چوب در یه قامت آشنا میبینه
، آره پدر علی بود،اونم یه نامه تو دستشه،چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود
نگاه دوتا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود
هردو سکوت کردند و به هم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود
پدر علی هم اومده بود نامه پسرشو برسونه بدست مریم، اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود
 حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده
 حالا دیگه دوتا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت !
مابقی هرچی مونده گذر زمانه و آینده و بازهم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمیکنند... .

من هرچی تلخی بود امتحان کردم ولی دیدم هیچ چیر تلخ تر از ندیدنت نیست!!


 نظر یادتون نره

دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته

balochok بازدید : 6 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)

 

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

 

 نظر یادتون نره

 


دل نوشته های یک پسر تنها غمگین و دل شکسته 

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 14
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 28
  • بازدید کلی : 215